دوشنبه، بهمن ۱۱

اندر اثرات فراگیر اینترنت و زندگی مجازی

اندر اثرات فراگیر اینترنت و زندگی مجازی: "

ارسالی از حسین



گروه  اینترنتی پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار  | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار  | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی  پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار  | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین  استار | www.Persian-Star.org


گروه  اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار  | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار |  www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار  | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار  | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار |   www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار  | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین  استار | www.Persian-Star.org


گروه  اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

"

داستان کوتاه: اشتباه

نوشته: ایزاک آسیموف
ترجمه: سیامک جولایی

(این داستان در شماره آذر ماه سال ۱۳۶۸ در مجله دانشمند چاپ شده بود:

دکتر “فینیس ولچ” دانشمند مشهور گفت: بله، البته من میتوانم ارواح مردگان را احضار کنم.

اسکات رابرتسون، استاد جوان زبان و ادبیات انگلیسی، با لبخند پرسید: واقعا دکتر ولچ؟

دانشمند خودش را به طرف استاد جوان کشید و گفت: میخواهم بگویم که … و در حالی که با نگاه چپ و راست را می پایید تا مبادا کسی گوش ایستاده باشد، زیر لب ادامه داد: … نه فقط ارواح، بلکه خود جسمها را هم می توانم حاضر کنم!

استاد زبان ناباورانه گفت: من فکر نمی کردم چنین چیزی امکان پذیر باشد.

- چرا نباشد؟ این فقط یک جریان ساده انتقال مادی است.

استاد زبان با هیجان گفت: یعنی مسافرتی در زمان. و با تردید افزود: ولی این کار کمی … غیر عادی به نظر می رسد.

- البته نه برای کسی که می داند چگونه این کار را انجام دهد.

- بسیار خب، ممکن است بفرمایید چگونه باید این کار را انجام داد، دکتر ولچ؟

دانشمند گفت: نمی توانم آن را برایت بازگو کنم. همین قدر میتوانم بگویم که من چند تایی از بزرگمردانِ سرشناسِ قدیمی را به زمان حاضر آورده ام. کسانی مانند ارشمیدس، گالیله، نیوتون. بیچاره ها!

استاد زبان مشتاقانه پرسید: آیا از اینجا خوششان آمد؟ فکر می کنم که باید خیلی شیفته دانش امروزین ما شده باشند.

دانشمند گفت: البته شدند. خیلی شیفته شدند، اما شیفتگی شان خیلی طول نکشید.

- چرا مگر چه اشکالی داشت؟

- راستش هیچ کدامشان نتوانستند خودشان را با روش زندگی امروز ما هماهنگ کنند و به طرز وحشتناکی تنها و وحشت زده بودند، من مجبور شدم آنها را به تاریخ بر گردانم.

- افسوس، خیلی حیف شد.

دانشمند گفت: همینطور است. آنها مغزهای بزرگی بودند. اما مغزهای خشک و انعطاف ناپذیر. ذهنشان جامع و جهانگیر نبود. برای همین به سراغ شکسپیر رفتم.

رابرتسون فریاد زد: کی؟ چی؟ولچ گفت: داد نزن پسرم، کار پسندیده ای نیست!

- گفتید شکسپیر را به این زمان آوردید؟ خودِ خود شکسپیر را؟

- بله جانم، برای هماهنگی بزرگان تاریخ گذشته با زندگی عادی امروز، کسی مورد نیاز بود که ذهنیتش جهان شمول و زمان شمول باشد. کسی که آنقدر مردم را درک کند که قرنها پس از دوران خودش هم بتواند در میان آنها زندگی کند. حتی به عنوان یادگار، امضایی هم از او گرفتم.

معلم ادبیات با اشتیاق از او پرسید: الان پیشتان هست؟ می توانم آنرا ببینم؟

دانشمند گفت: البته، همین جاست.

و پس از آنکه جیبهای جلیقه اش را یکی پس از دیگری جستجو کرد، سرانجام گفت: خودش است، اینجاست.

تکه مقوای کوچکی را که در اصل آگهی و نشانی یک جراح بود، به دست استاد جوان داد که در پشت سفید آن، نام و نام خانوادگی شکسپیر، با دست خطی در هم و پریشان نوشته شده بود.

روبرتسون گفت: چه قیافه ای داشت؟

- سر طاسی داشت و ریش زشتی صورتش را پوشانده بود. در کل قیافه اش به عکسهایی که از او دیدیم نمی خورد. البته من همه تلاشم را برای خوشایندش انجام دادم. به او گفتم که ما ارزش والایی برای نمایشنامه هایش قائلیم و هنوز هم آنها را به صحنه می بریم. در واقع که ما آثار او را برجسته ترین نمونه های ادبیات انگلیسی، و حتی شاید دیگر زبانهای دنیا می دانیم.

استاد ادبیات زبان انگلیسی با اشتیاق گفت: خب! خب! دیگر چه؟

- گفتم که ادیبان، کتابهای بسیاری در شرح و تفسیر آثار او نوشته اند. طبیعی بود که می خواست آن کتابها را ببیند و برای همین چند تایی را برایش از کتابخانه به امانت گرفتم.

استاد ادبیات انگلیسی با اشتیاق فراوان تر گفت: بعد؟ بعد چه شد؟

- خب خیلی شیفته شده بود. البته در برخورد با اصطلاح ها و رویدادهای سال ۱۶۰۰ میلادی به بعد با دشواری هایی روبرو می شد. من، در هر مورد، یک جوری کمکش میکردم. طفلک! به نظرم هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که کارهایش این قدر مورد توجه قرار بگیرد. مرتب می گفت: رحمت ایزدی بر ما باد، خداوند ما را بیامرزد!

در اینجا دانشمند کمی صبر کرد، سپس به آرامی افزود: بعد به او گفتم که ما حتی در دانشگاه هایمان دوره هایی را برای آموزش آثار شکسپیر اختصاص داده ایم.

استاد ادبیات انگلیسی ذوق زده گفت: بله! بله! خود من هم استاد درسی مانند همین که میگویید، هستم.

ولچ گفت: می دانم جانم. اتفاقا من او را در یکی از کلاسهای شبانه شما که واحدی به نام “آشنایی با شکسپیر و آثار او” را در آن درس می دهید، نام نویسی کردم. آخر هرگز کسی را مانند ویلیام بیچاره، تشنه آنکه بداند مردم درباره شکسپیر چه می گویند، ندیده بودم. کلاس را با جدیت پیگیری می ¬کرد و درس و مشق های آن را بی کم و کاست انجام می داد.

رابرتسون با دهانی باز و حیرت زده نالید: یعنی می خواهید بگویید ویلیام شکسپیر یکی از شاگردان من بود؟

نمی توانست این موضوع را باور کند. اصلا همچون چیزی به نظرش نشدنی می آمد. یعنی ممکن بود؟ داشت کم کم یکی از شاگردانش را به یاد می آورد که سر طاسی داشت و جور عجیبی حرف می زد.

دکتر ولچ گفت: البته او را به نام واقعی خودش نام نویسی نکردم، اما چه فرقی می کند؟ اصلا مهم نیست که اسم مستعارش را چه گذاشته بودم. مهم اینست که نفس این کار اشتباه بود، یک اشتباه بزرگ، همین! آه …، وقتی فکرش را می کنم …، بیچاره ویلیام!

رابرتسون پرسید: چرا اشتباه بود؟ مگر چه اتفاقی افتاد؟

ولچ، در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد، به دور دست خیره شد و گفت: می خواستی چه بشود؟ ناچار شدم بفرستمش برود به زمان خودش! آخر آن رسوایی خفت بار بیش از حد تحمل او بود.

استاد ادبیات انگلیسی بیش از گذشته که کم کم ابروهایش در هم گره خورده بود، با صدای گرفته و پر از پرسشی، آهسته پرسید: موضوع رسوایی دیگر چیست، دکتر؟

دکتر ولچ سرش را رو به استاد جوان زبان و ادبیات انگلیسی برگرداند و راست در چشمهایش نگاه کرد و گفت: کدام رسوایی؟ چطور نمی دانی دوست جوان من! آخر تو در آزمون آخر کار او را رفوزه کردی!!!

خیلی تلخ…

تفسیر مدیریتی

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می‌کردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می‌بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.» بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟بچه ها گفتند: « ۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.شما چه تفسیر مدیریتی یا سازمانی از این حکایت دارید؟

خاطرات پول خرد+ تصاویر

مجتبی رجبی نیا در وبلاگ خود درباره روند تحولات سکه و اسکناس در کشورمان چنین نوشت:
بفرمایید پول خُرد
یادش به خیر…
اون قدیما میرفتم مغازه یه کیک با یه نوشابه می‌خوردم بعد یه پنج تومنی زرد می‌دادم …

روزها تند و تند می‌گذشت. وضع اقتصاد خراب بود. خرااااب. تورم بی داد می‌کرد. تا اینکه یه کیک با نوشابه شد هفت تومان یعنی یه دوتومانی هم باید به پنج تومانم اضافه میکردم….


یادمه با یه ده تومانی سوار تاکسی می‌شدم و ….

بعد که یه تحول عظیم اقتصادی رخ داد که من بچه بودم و حالیم نبود. فهمیدم باید به جای ده تومان کرایه بیست تومان بدم…

وقتی رفتم سر کار حقوقمو با پنجاه تومانی می‌دادن و حس می‌کردم دیگه مرد شدم….

یک سال بعد حقوق با اسکناس پنجاه تومانی کمتر و به جاش صد تومانی دادن ولی پنجاه تومان شده بود کرایه تاکسی همون مسیر همیشگی…

دویس تومانی که اومد هنوز کرایه همون پنجاه تومنی بود ولی عیدی نفری پنج تا دویستی نوی نو گرفتیم…

پانصدی که اومد کرایه‌ها هفتاد و پنج تومن شد. برای همون مسیر. نوشابه شیشه‌ای هم جاشو داده بود به نوشابه خانواده و حالا با خانواده دور هم کیک و نوشابه میخوردیم.

بعدش سر و کله هزارتومنی پیدا شد و …

تا اینجای کار مشکلی نبود چون قبل از اینا هم اون اسکناسایی که گفتم بود ولی نه به این شدت ولی یه اسکناس جدید اومد که شد نقل محافل. میگفتن وضعیت پولی وخیمه…

پنج هزار تومانی که اومد دیگه آب پاکی رو دست همه ریخته شد…. وضع اقتصاد خراب بود. کیک و نوشابه و کرایه تاکسی اذیت می‌کرد آدمو…

بعد از درگذشت جانسوز اقتصاد ایران با اسکناس قبلی و کلی سکه که تا صد تومانی هم پیشروی کرده بود برای شب چهلم اقتصاد یک سورپرایز دیگر رو شد. ده هزار تومانی….

هنوز این اسکناس یا شاید تراول چک بین مردم عزیز و بهت زده جا باز نکرده بود که …..

دو برادر جدید وارد پول کشور شدند که دیشب یکیشان به دستم رسید و آه از نهادم بر آورد و به یاد تمام کیک و نوشابه های پنج تومانی که خورده بودم افتادم. و آرزو کردم یک بار دیگر و فقط یک بار دیگر بتوانم سوار بر تاکسی شوم …..

این دو پول عزیز چیزی نبود جر دو سکه دویست تومانی و پانصد تومانی!!!!!!!!! یعنی ۲۰۰۰ ریال ۵۰۰۰ ریال….

زندگی یعنی این

عاشق شدن آسان است
اما ادامه آن هنر است

دوست هرکه باشد نسخه دوم خودت است

نمی توان جلوی پیری را گرفت اما میتوان روح جوانی داشت

هر جا که باشی دوستانت دنیای توهستند

بالا رفتن سن حتمی است اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد

خنده کوتاهترین راه بین دوستان است عمر سالهای طی شده نیست سالهایی است که از آن زندگی کردی

عشق دنیا را نمی چرخاند اما باعث می شود چرخش روزگار ارزنده باشد

وقتی جایی برای رفتن داری یعنی خانه داری وقتی کسی را دوست داری یعنی خانواده داری

بزرگترین لذت زندگی داشتن دوست صمیمی است

دوستان روشی بغیر از بکار بردن کلمات برای گفتگو دارند

اگر از چیزی لذت بردی دیگران را شریک ساز

The most beautiful thing is to see a person smiling .

And even more beautiful, is to know that you are the reason.

زیبا است که ببینیم کسی میخندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای

یکشنبه، بهمن ۱۰

عکس‌هایی کمیاب از کره شمالی

واقعا برای خودمون متاسفم اینقد میگیم ایران بده آزادی توش نیست کاش گاهی جای نگاه کردن به کشورای موفق به جایی مثل کره هم نگاه میکردیم.

چندی پیش Artemy Lebedev، از فعالان طراحی وب، سفری به کره شمالی داشت. او عکس‌های بسیار جالبی در جریان سفرش به این کشور عجیب و غریب گرفته است؛ کشوری که حقیقتا از آن اطلاعات بسیار کمی در دسترس ذهن‌های کنجکاو است…

به محض رسیدن به فرودگاه بایستی تلفن همراه‌تان را تحویل دهید، هیچ سرویس رومینگی در دسترس نیست. هیچ شخصی با تلفن همراه دیده نمی‌شود. اما استفاده از لپ‌تاپ اشکالی ندارد، به نظر می‌رسد که کره شمالی‌ها از کارت‌هایی باخبر نیستند که توانایی تبدیل لپ‌تاپ به تلفن همراه را دارد.
خبری از اینترنت نیست، تنها اینترانت وجود دارد.

وقتی که به کره شمالی وارد می‌شوید به شما یک راهنما و یک راننده اختصاص می‌دهند و همیشه همراه‌تان هستند. شما نمی‌توانید خودتان هتل را ترک کنید. برنامه روزانه شامل ۲ تا ۳ بازدید تفریحی می‌شود. در هتل می‌توانید BBC، چندین شبکه از چین و همچنین شبکه NTV روسیه را مشاهده کنید.

نفت تقریبا وجود ندارد بنابراین بیشتر کارها دستی انجام می‌شود.

در شهر روشنایی‌ها ساعت ۱۱ خاموش می‌شوند. شهر در شب ترسناک است. خبری از روشنایی در خیابان‌ها نیست.

در طول روز آسانسور برای ۱۵ دقیقه کار نمی‌کند.

تمام «پیونگ‌یانگ» به این شکل است. از راهنما درباره خانه‌های قدیمی پرسیدم، او گفت، پیرها دوست ندارند که به خانه‌های جدید بروند، زندگی در این خانه‌ها را می‌پسندند.

در ساحل کره شمالی، سیم خاردارهای برق‌دار شده وجود دارند تا از این طریق شهروندان کره شمالی فکر شنا کردن به سرشان نزند. و البته شما اجازه عکس گرفتن هم ندارید.

در حدود ۱۰ درصد از جمعیت در ارتش خدمت می کنند. عبور از سربازان غیرممکن است.

در نزدیکی مرز دو کره، جاده برای مقابله با هجوم دشمن آماده است. مکعب‌های بزرگ برای این است که با افتادن به جاده، تانک‌های دشمن را به تله بیاندازند.

تنها تبلیغات در کره شمالی، تبلیغاتی برای یک ماشین است (ساخته شده با همکاری کره جنوبی) که آن را تنها در پایتخت خواهید دید.

هر شهروند در کره شمالی، نشانی از «کیم ایل سونگ» بر سینه‌ی خود دارد؛ به جز کودکان و خدمتکاران که احتمالا این نشان به دلیل پوشیدن لباس کار مخفی شده است.
شما نمی‌توانید این نشان را خریداری کنید.

همانطور که گفته شد، شما نمی‌توانید آزادانه در کره شمالی حرکت کنید. همه جا ایست بازرسی وجود دارد. وقتی که ماشین از ایست بازرسی عبور می‌کند، راننده چراغ می‌زند. احتمالا به این معنا است که فردی خارجی در حال عبور است.

ورودی مترو فرسوده به نظر می‌رسد.

نوشته‌ایی وجود دارد که معنایش می شود: «کیم جونگ ایل» – خورشید قرن ۲۱ ام!

ترن‌ها از ۴ واگن ساخته شده‌اند. درب‌ها با دست باز شده و خودکار بسته می‌شوند.

ویژگی شهرها، نبود ماشین است. همه پیاده مسیر را طی می‌کنند، گاهی اوقات از تراموا و اتوبوس‌ها استفاده می‌کنند. دوچرخه نایاب و گران‌قیمت است.

روند ساخت هتلی نیز از ۱۹۹۱ متوقف شده است. توصیه شد که از نزدیک عکسی گرفته نشود، البته…

البته اشکالی ندارد که از فاصله‌ی دور این کار را انجام دهیم!

کره‌ای‌ها عادت دارند در هنگام راه رفتن، دست‌هایشان را در پشت محکم کنند. به ندرت مردان لباس‌های روشن می‌پوشند.

تمام خارجی‌ها را به تماشای پارک اصلی می‌برند. محلی‌ها اجازه ورود ندارند!